به عشق راضیام اما به مرگ محتاجم
چشمهایم
صفا
مروه
صفا
مروه
صفا
چشمهایم
دو
دو
میرنند اما دریغ از چشمهای که بجوشد.
خشکسالی را بنویسید پای معجزات من
وقتی همه اشک شان دم مشکشان و
مشکشان سوراخ و
شر شر!
چشم به هم بزنی میگذرد
کافی است مومن باشی به پیغمبری که هنوز ظهور نکرده
و زیر لب ذکر بگویی و ذکر بگویی و ذکر بگویی و ...
فعلا اما ایمان بیاور به من
باور کن تنها مرگ را عادلانه میتوان تقسیم کرد
دستها را باور کن
دستهایی که طناب بر گردنت میاندازند
دستهایی که چهارپایه از زیر پاهایت می کشند
دستهایی که ماشه را میفشارند.
پاها
اما پاها
پاهای سست
پاهای الفرار
پاهای مبهوت مانده در نبود صندلی را رها کن.
دستها اگر هزار بار آلوده، باز هم میتوانند عادلانه تقسیم کنند.
دستهایت را بکش بر روی صورتم
و پلکهایم را ببند
برایم ملافهای بیاور
بسیار خستهام.
پ.ن: عنوان برگرفته از شعزی از فاضل نظری
پخته شده نوشته هات ... برگرد سال قبل ، دوسال قبل رو بخون ... (لبخند)
بعضی شعرهایتان واقعن خوب است...و البته این شعر که اجرای عالی ای داشت...